بیماری 32 ساله به سراغ «ریچارد کرولی» درمانگر رفت.
شکایتش این بود: نمیتوانم جلو مکیدن انگشت شستم را بگیرم.
کرولی گفت: چندان نگران نباش، اما هر روز یک انگشت متفاوت را بمک.
بیمار سعی کرد طبق دستور او عمل کند. اما هر بار دستش را به دهانش نزدیک میکرد، ناچار میشد آگاهانه انگشتِ آن روز را انتخاب کند. هنوز هفته تمام نشده بود که آن عادت از بین رفت.
ریچارد کرولی میگوید: وقتی عادتی پدید میآید، مبارزه با آن دشوار است. اما هنگامی که همین عادت، ما را مجبور کند رفتار جدیدی در پیش گیریم، تصمیمهای جدید و انتخابهای جدیدی انجام دهیم، آگاه میشویم که این عادت به زحمتش نمیارزد.
برگرفته از کتاب مکتوب
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:
«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
«یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که بهجای قضاوت کردن فردی که میبینیم درپی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟
http://shayeghkandimiz.blogfa.com/8712.aspx
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت. عقاب با بقیه ی جوجه ها از تخم بیرون آمد
و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرمها و حشرات،
زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
سالها گذشت و عقاب پیر شد .
روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام،
با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش، بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید: «این کیست؟»
همسایه اش پاسخ داد: «این عقاب است ـ سلطان پرندگان.
او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.»
عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.
زیرا فکر می کرد مرغ است.
منتظر باش اما معطل نشو
تحمل کن اما توقف نکن
قاطع باش اما لجباز نباش
صریح باش اما گستاخ نباش
بگو آری اما نگو حتما
بگو نه اما نگو ابداً
http://www.cloob.com/etc/quote/list/etcid/1/curpage/4